مرداد 91 - BABAK 1992

BABAK 1992
 
لینک دوستان

 

این برج که دومین برج بلند دنیا نیز هست، “اویز” نام دارد که توسط یک شرکت مهندسی آلمانی در شهر کیپ تاون آفریقای جنوبی طراحی و ساخته می شود.

 

 

 

borje bolande donya (3)

 


[ چهارشنبه 90/8/18 ] [ 7:31 صبح ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]
آدم ها در دو حالت همدیگر رو ترک میکنند:
اول اینکه احساس کنند کسی دوستشون نداره،دوم اینکه احساس کنند یکی خیلی دوستشون داره..

 

از خدا نخواه همه دنیا رو بهت بده،از خدا بخواه کسی رو بهت بده که تورو به همه دنیا نده..


اگه با دلت کسی رو دوست داشتی،زیاد جدی نگیر چون کار دل دوست داشتنه اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی،بدون اسمش عشق واقعیه..


من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی که بلغزد به من،من خودم بودم و یک حس غریب،که به صد عشق و هوس می ارزید..


هر بار که دلی رو شکستی یه میخ به دیوار بکوب و هر وقت جبرانش کردی اون میخ رو از دیوار در بیار.
فقط فراموش نکن که جای میخ همیشه رو دیوار می مونه.

دستهایم تشنه دستهایت است،با تو میمانم بی آنکه دغدغه های فردا را داشته باشم،زیرا میدانم که فردا بیشتر از امروز دوستت دارم..

 

آوای بادانگار ، آوای خشکسالیست ، بگذار تا بگویم تقدیر لا ابالیست ، باید که عشق ورزید باید که مهربان بود ، زیرا که زنده ماندن ، هر لحظه احتمالیست  . . .

 

 

دوست همان کهنه شرابیست که هر چه بیشتر بماند ، مستیش بیشتر میشود .

تقدیم به کهنه ترین شراب زندگیم از طرف مست ترین آدم دنیا .

 

میدونی هر بار پلک می زنی من نفس می کشم ، پس به کسی خیره نشو ، چون من خفه می شم

 

 

دلی که از بی کسی غمگین است ، هر کسی را می تواند تحمل کند .

به دلم گفتم عشق را خلاصه کن ، گفت آغاز کسی باش که پایان تو باشد.

 

 

آتش روشن کردم و عهد کردم تا خاموش شدنش دعایت کنم ، میدانم به آنچه که می خواهی میرسی چرا که من هر بار یک هیزم به آتش اضافه می کنم

 

 

سوختن قصه ی شمع است ولی قسمت ماست ، شاید این قصه ی تنهای ما کار خداست ، انقدر سوخته ام با همه ی بی تقصیری که جهنم نگزارد به تنم تاثیری

 

 

قاصدک شهر مرا از بر کن ، برو آن گوشه ی باغ سمت آن نرگس مست و بخوان در گوشش و بگو باور کن یک نفر یاد تو را لحضه ای از یاد نخواهد برد

 

 

به آسمون سپردم چشم از تو برنداره ، مراقب تو باشه سرت بلا نیاره ، تا تو نخوای نتابه ، دلت گرفت بباره ، همیشه با تو باشه تورو تنها نزاره

 

 

اگه میدونستی چقدر تنهام ، همیشه برام اشک میریختی ، اگه میدونستی همیشه اشک میریزم هیچوقت تنهام نمیذاشتی

 

خدایا کفر نمی گویم / پریشانم / چه می خواهی تو از جانم / مرا بی انکه خود خواهم اسیر زندگی کردی / خداوندا / اگر روزی زعرش خود به زیر آیی / لباس فقر بپوشی / غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی / و شب آهسته و خسته / تهی دست و زبان بسته / به سوی خانه باز آیی زمین و اسمان را کفر میگویی ، نمی گویی ؟ ( دکتر شریعتی )


[ سه شنبه 90/8/17 ] [ 3:37 صبح ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]

همسایه ی بالایی ما مشتی ماشالاست

یک زلزله با ریشتر و قدرت بالاست

در حنجره جز نعره و فریاد ندارد

شاید بتوان گفت که یک خرس بدآواست

هر روز الم شنگه بپا می کند این مرد

هر روز دراین ساختمان، قائله پر پاست

در کل وجودش دو سه مثقال ادب نیست

آثار تُفش بر سر هر پله هویداست

ماشین خودش را کج و بد می زند از قصد

تا این که بدانیم که او صاحب مزداست

با شُرت و عرق گیر ،همه ش توی حیاط است

انگار که در رامسر و ساحل دریاست

در را که به هم می زند این آدم خر زور

اسباب پس افتادن  و یک سکته مهیاست

دارد دو سه جین بچه ،همه اِ ند شرارت

این مجتمع ما کُپیِ  محشر کبراست

با همتشان، نرده شده سُر سُره  ای توپ

آن جنگل مولا که شنیدید همین جاست

کو جرات یک  گوشزد و حرف و تذکر

او گنده ترین،غول ترین آدم دنیاست

تا نیمه شب ای وای که از فیض حضورش

در واحدشان، جنگ و کتک کاری و دعواست

 یک جور که انگار لودر آمده باشد

دیریست که این سقف ،ترک خورده ی آنهاست

اسقاطی و فرسوده شد اعصاب و روانم

آثار روانی شدنم، روشن و پیداست

شاید بتوان گفت که خوشبخت ترین فرد

آن است که بی هیچ غمی  صاحب ویلاست


[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 10:22 عصر ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]

یک مسافر کش ز راهی  می گذشت

با سمندی زرد رنگ و توپ و مَشت

پیرمردی را کنار جاده دید

زد کنار و پیر هم بالا پرید

پهلوی راننده جا بود و نشست

با تمام  قدرتش در را ببست

چتد متری آن طرف تر پیر گفت

صحبتی دارم که می باید شنفت

پر شده پیمانه ات  ای نازنین

با تاسف، آخر خطی ، همین

بنده عزراییل  هستم با مرام

آمدم  جانت بگیرم والسلام

بر لب راننده گلخندی شکُفت

پیر  تا آن خنده هارا دید گفت

جُک نگفتم . جدی است این حرف من

بنده عزراییل هستم واقعاً

 گفت آن راننده از روی طرب

با سه تا مردی  که بودند آن عفب:

طفلکی  این پیرمرد از مخ رهاست

حرفهایش خنده دار و نارواست

مردها گفتند  کو پیر ای عمو؟

مانمی بینیم پیری روبرو

خسته ای، حتما خیالاتی شدی

یا دچار یک کسالاتی شدی

پیر مردی در سمندتت نیست نیست

این که می گویی چرا نادیدنی است؟

تا که آن راننده  این صحبت شنید

شد هراسان ،رنگ  از رویش پرید

در گشود و همچو قرقی  پر کشید

او فقط تا صبح، یکسر می دوید

چون که از دار و ندارش دور شد

باز حیله  بر  خِرفتی زور شد

پیرمرد و آن سه مرد ناقلا

در ربودند آن سمند  مَشت را

دستشان در دست هم بود ای عزیز

بود باید بیش از این ، با هوش و تیز


[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 10:20 عصر ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]


اهل حمامم

پوستم مهتابی ست

چشمهایم آبی ست

پدرم دلاک است

سرطاسی دارد

لُنگ می اندازد

شامپو مصرف میکند

کله اش هی کف می کرد

و سپس مویش ریخت

و چه اندازه سرش براق است!

حرفه ام دلاکی است

هدف من پاکی است

می نشیند لب سکو آرام

یک نفر با احساس

او تصور میکند خوش پرو پاست!

کودکی را دیدم

می دود در پی صابون و لگن

ای نهان در پس در

خشک آورم خشک

مشتری های عزیز!

لگن خاصره هاتان سالم

رخت ها را نکنید

آبمان بند آمد!


[ دوشنبه 90/8/16 ] [ 10:18 عصر ] [ بابک باباپور ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

هر چی که بخوای از عکس، داستان، ترفند مو بایل و کامپیوتر،ترفند ایرانسل،بازی،دانلود فیلم و آهنگ، اس ام اس و ....
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 50
بازدید دیروز: 144
کل بازدیدها: 939792